کد مطلب:35579 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:115
بگو با من اندر دم واپسین چو بینی به بالین خود ای دغل به معشوق دنیا كه او را به راه چه گویی، وز او دل چسان بركنی به هر جا كه شد شهوتت رهنما نه تقلید از دیو نفس و هوس چه سودی گر آن دم پشیمان شوی پس اكنون ز كردار مذموم و بد ز گوشت برون كن نوای نفاق كنون چشم و گوش ترا اهرمن به همراه خون در رگت راه یافت معاویه، با من بگوی از كجا امیه، كه مرد سیاست نبود تو این حرص را از كجا یافتی كدامین كسان تو بد تاجدار به جان كسان از چه بازی كنی یك امروز در عرصه ی كارزار كه تا مردمان مرد و نامرد را [صفحه 323] چو كردیم با یكدیگر كارزار مگر نیستم من همان بوالحسن همان جد و دایی و خال ترا همان تیغ و بازوست اكنون بجا ز ایمان به دل بسته دارم زره شب و روز جانم سوی آسمان نرفتن دمی جانب انحراف بدان سان كه دیدی مرا پیشتر بدان فكر روشن دل استوار هم اكنون كه بردی به بیراهه كار تو بهتر شناسی كه عثمان كه كشت تو این میوه ی تلخ خواهی چشید به قرآن پناهنده گردی ز جان در اینجا به الحاد باشی به پا [صفحه 324]
در این نامه معاویه را به جنگ تن به تن دعوت می كند:
چو با سایه ی مرگ گردی قرین
خروشان و توفنده پیك اجل
همه هستی خویش كردی تباه
كه خود را در آغوش مرگ افكنی؟!
به دنبال او تاختی ناروا
نیاسودی از حكمشان یك نفس
چو از كرده زار و پریشان شوی
اگر بازگردی ترا می سزد
بپوشان تو چشم از همه طمطراق
بپیچیده با حیله ی خویشتن
به دنبال آن خون به قلبت شتافت
كسان تو بودند فرمانروا؟
به دنبال جاه و ریاست نبود
كه این سان پی تاج بشتافتی؟!
كه هستی از این آرزو بی قرار؟!
در این رهگذر سرفرازی كنی
چو گردان همی پای مردی گذار
شناسند و بینند خود جابجا
چنین حق و ناحق شود آشكار
كه در بدر دیدی تو پیكار من
ز زندان دنیا نمودم رها
اگر مرد جنگی به میدان بیا
نلرزد چنین دل ز هر منظره
گشوده است پر، نیست باكی ز جان
نه پایم برون شد ز راه عفاف
چنان بازیابی به آیین و فر
علی (ع) هست آماده ی كارزار
پی خون عثمان كنی كارزار
در این جستجو باد داری به مشت
همی چون شتر ناله خواهی كشید
به زانو درافتاده خود شامیان
و یا جسته ناچار صلح و صفا
صفحه 323، 324.